من یک موش کور هستم ...،پدرم هم یک موش کور و پدر او هم یک موش کور بود."تاریکی" تنها کلمه ایست که من تمام عمرم را در آن سر کرده ام ،در آن به دنیا آمده ام و زیسته ام و تنها کلمه ایست که می شناسمش. حال که می اندیشم می بینم ما موش های کور به تاریکی عادت کرده ایم ،پدرانمان ما را از چیزی بجز تاریکی ترسانده اند، دانستم که تاریکی غفلت می آورد ،آرامش بهمراه داردو خواب آلودگی و رخوت ،لازم نیست زیاد تقلّا کنی،چیز جدیدی برای دانستن وجود ندارد و گاه از هیچکدام از چیزهایی که در روشنایی می بینی و قرار است ببینی حتی کوچکترین اثری نیست، همچو روشنایی حقیقت محض نیست، تاریکی نیاز به شناختن ندارد.
ما خانه هایمان را زیر زمین می سازیم با راهروهایی به خانه های موش کورهای دیگر،هر گاه کوچکترین شکافی یا رخنه ای در جایی از خانه هایمان به وجود آید و نوری باریک از آن بتابد فوراً راه تابیدنش را می گیریم، تا مبادا فرزندانمان در مورد آن از ما سوالی بپرسند و دنیای دیگر را بشناسند ، خورشید را بشناسند و بخواهند گرمایش را احساس کنند و از سردی خاک بیزار شوند، نور ما را آزار می دهدیا اینکه چنین گمان می کردیم ، پدرم گفت: پسرم! از نور بپرهیز، نور دشمن ماست ،گفت؛به او هم پدرش گفته و تو هم به پسرت بگو که اوهم به فرزندانش بگوید، ولی گویا این رسم دیری نپایید .... روزی پسرم گفت؛ دریکی از دالان های خانه به کبوتری برخورده است ،تعریف کرد و چه ها نگفت از گرمای خورشید ، شرشر آب، صدای پرندگان ، نسیم خنک چمنزار، و باران...
من هرگز باریدن باران را ندیدم ، هرگز گرمای خورشید را برروی پوستم حس نکردم ، هیچگاه رنگین کمانی ندیدم ،پروانه ای ندیدم ،بوی خوش نهر را استشمام نکردم ... پسرم گفت؛ میخواهد با کبوتر برود ، گفت ؛که من هم اشتباه کرده ام که تمام عمر در تاریکی سر کردم، تاریکی چیزی جز غفلت نیست، چیزی جز سکون نیست و این مرگ است... باران ، رنگین کمان ، درخت ،نسیم ، و.. گفت؛همه ی اینها را میخواهد و لذت فهم و کشف اش را و کسی نیز نمی تواند مانع رفنتش شود. . . او رفت . همرا ه کبوترِ سفید ِ مهربان و راست گفت که کسی نمی تواند مانع رفتنش شود ،با آینده ای پر از حقیقت .
گاهی سری به من میزند و از روشنایی چه ها که نمی گوید، از لذت ناب کشف حقیقت مطلق با تک تک سلول هایش.
حال که انقدر پیر و فرتوت شده ام با خود می اندیشم اگر من نیز این حقیقت را کشف میکردم ، تمام عمرم ،لحظه لحظه های جوانی ام را ، اوج روزهای عمرم را در قعر زمین ، در خاک سرد و تاریک سپری نمی کردم ، می توانستم به جای هوای مانده ،نفسی پر از هوای تازه و تمیز به درون شش هایم بفرستم و معنی زندگی را در روشنایی بیابم و همنشین گلها باشم ،می توانستم هزاران چیز بفهمم و به فرزندانم نیز بیاموزم اما افسوس و صدافسوس که سالیان دراز جز خودم چیز دیگری ندیدم، جزیک مشت حرفهای تکراری چیز دیگری بلد نشدم و ای کاش
پدرم به جای تاریکی به من روشنایی می آموخت ..
یقلم : (آ.ج) خاموش