سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان را اکرام کنید که آنان نزد خداکریم اند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاموش
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» شهر خوشبختی.....اینجاست؟؟؟؟؟؟

شــهر خوشــبختی

?

?

در یکی از سفرهایم من و روحم به سرزمینی رسیدیم که برسر درش نوشته بود "شهر خوشبختی" موجی از شعف صخره های حیران درونم را به آغوش کشید و با خود اندیشیدم " این همان شهریست که همگان عمری رنج های عظیم را به جان میخرند تا یکبار و تنها یکبار اندکی از خاکش را چون توتیا بر چشمانشـــان بنهند وبگویند ما نیز قطره ای از خوشبختی را چشـــیدیم و آنگاه روحم پاسخ داد: برو و ببین که مردمان خوشبخت این سرزمین خوشبخت چگونه مردمانی اند؟

من در شهر هستم و به سمت میدان شهر در حرکتم، کوی ها میزبان بی رهگذریست، آه این چیست که میبینم؟خوابم یا بیدار؟عجب! حیرتی سهمگین ستونهای فهم ام را به لرزه در آورده ،باورم نمیشود ""اینجا مردمان به صورت راه می روند ودر هنگام راه رفتن صورتهایشان را بر زمین می کشند " آه ! هیچکدام بر صورتشان چشمی ندارند! خداااای من! جلوتر میروم می هراســـــم ، توان هرگونه پرسشی ازمن گریخته،هراس ازینکه شاید اصلا زبانی برای پاســخم نداشته باشند،چه بگویم؟ چه می توانم بگویم!

در میدان بزرگ شهر، من و عقلم بر روی قطعه ســـنگی افلیج نشسته ایم و ناباوری هایمان را با عبورهای مکرر مرور می کنیم و روحم با لبخندی که جهانی را در خود بازمیتاباند مارا می نگرد ،براســـتی "شهر خوشــبختی" اینجاســــت؟؟ اینجا که مردمانش اینگونه اند؟ آنجا را نگاه کن............ اینها حتی انگشت هم ندارند...خداوندا !!! ای عقل چه می گویی؟ آیا نمی خواهی مرا ازین حیرت کشنده بیرون بیاوری؟؟آیا نمی خواهی با جرعه ای اطمینان و اندک قوتی از آرامش مرهمی باشی بر این فهم گرســـنه ی بی تابم؟؟

ای عقل! تو که همیشــه مرا نهیب میزدی! تویی که همیشه راهنما و راهگشـــایم بودی.....اینک تورا چه شـــده که چون مردگان حرکت بر تو غریب است....برخیز و پاسخم بده.....بلند شو و در گوش من فریاد بزن و بگو "تو دیوانه نشـده ای" بگو که هر چه دیده ام رویای گنگی بیش نبوده....پس از لحظه ای چند، عقلم آرام آرام چشمانش را گشود و پس از تقلای بسیار همچون کسی که در مردابی دســت و پا میزند اما بیشتر و بیشتر فرو میرود،با آخرین ته مانده از توانی که همیشـه گمان میکردم بی پایان است گفت: " ن ن ن نمی دانم"

عقـــلم را که دیگر یارای همراهیم را نداشــت همانجا رها نموده و بســـوی بازار شـــهر حرکت می کنم ،تا بلکه آنجا جوابی برای ندانسته های بیشمارم بیابم،درمانده قدم هایم را چون صلیبی از اندوه بر دوش می کشـــم و مردمانی را می نگرم که به گفته ی عقلم خوشبخت اند، مردمانی که به صورت راه میروند،بی چشم و بی انگشت..............

?

در بازار هستم،می اندیشم " اینهاچه داد وستد می کنند؟"روحم را می نگرم و او باز با لبخندی مرا باز پس میدهد،بی هیچ سخنی،می دانم که دیگر عقلی هم برای استمداد ندارم،مردمان همچنان با همان هیبت در جستجوی چیزی ناشناخته اند ،نزدیکتر که میروم می بینم نانهایی که می فروشند همه سیاه است و شراب هایشــــان نارس،اینجا هم نمی توانم چیزی بیابم تا عطش گنگی ام را فرو نشاند باید به معبدشان بروم............

معبدشان را یافتم،ازینکه داخل شوم می هراسم و روحم را می نگرم و او باز محو تماشای من است لیک با نگاهش مرا به داخل شدن می خواند،اورا می شناسم و می دانم که مرا همیشــــــه به حقیقت خوانده،پس داخل میشـــوم و فوج زنان و مردان بی انگشتی را می بینم که رو به سوی محرابی خالی از "خدا" دعا میخوانند و سـجده می کنند،معبدی خالی از خدا، فهم ام درشــــعله های آتش بهتی خاموش ملتهب می گدازد ولی نمی ســــوزد و آخ که سوختن چه نعمتی است آنجا که محکوم به گداختنی تلخ و بی انتهامیشوی.....

بر در ورودی معبد روحم را در انتظار خویش می یابم و نگاهی ژرف درونم را می کاود و من با التماس نگاهم از او میخواهم تا راز این شهر را بر من آشکار نماید،راز این شهر خوشبختی را و او دستهایش را بر چشمانم می گذارد و چون بر میـــدارد خود را بر بالای تپه ای می یابم که چندی پیش از فــراز آن بر شــــهر خوشبختی نگریســـته و غبطه خورده بودم،می گوید بنشین تا غروب خورشید شـــهر خوشبختی را نیز به اتفاق هم بنوشــیم ، خورشـــید را می بینم و به یاد می آورم در تمام مدتی که در شهر بودم او و آسمانش را از یاد برده بودم ،می نشینم و نوشیدن غروب را به هیچ نمی بخشم.......

درحالی که غروبی سکرآور را جرعه جرعه می نوشیدیم ،روحم سکوت حزین دشت را در پرسش نگاهم شکست و پاسخ داد:سالیان سال است که من همراه تو به این جهان مبعوث شده ام، و سالیان درازیست که برای کشف عنصر شــفاف که همان ذات پاک خدایی است تورا یاری می دهم ،این مردمان که دیدی روح هایشان را مدفون جهالت خویش ســاخته بودند و آن هنگام که روح محبوس شــود چشم و دســت و قلب نیز خواهند مرد..........این مردمان چشـــمی برای دیدن حقیقت و انگشتی برای لمس راز هستی ندارند و آن زمان که درک ،غرق جهل شودنه تنها بالی برای پرواز نخواهند داشت بلکه پاها نیز ستانده خواهد شد و آنها مجبورند بر صورت خویش راه بروند.......

پرســـیدم "پس چطور این شهر، شــهر خوشبختی ست؟ و چگونه این مردمان خوشبختند؟" و اینان که نان هایشــان سیاه است و ........نتوانستم ادامه دهم،از غضب کلمات ترسیدم....روح ام پاسخ داد: آری! انسانی که فهم را همچون دشـــمنی بدخو بیگانه بدارد خوشبخت لحظه ی پست خویش می باشد...و "اینان خوشبخت لحظه های پست خویش اند".....

از آن شهر گذشتم و پرواز کردم و به خاطر سپردم " بدبخت باشم اما چنین خوشبخت نباشم "



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( یکشنبه 89/7/18 :: ساعت 11:19 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تو کیستی؟؟؟؟
من یک موش کور هستم . . .
آنگاه مردی گفت:‏با ما از شناخت خویشتن بگو . . .
حد نساب امتیاز ما در عشق کجاست؟‏؟‏؟‏؟‏
و آنگاه المیترا گفت: با ما از عشق سخن بگو . . . . . . . . !!!!!!
آنگاه زنی گفت: با ما از شادی و اندوه بگو.
ترجمه متن
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 9
>> مجموع بازدیدها: 18409
» درباره من

خاموش
آیدا جوان بخت
کلیه ی حقوق نوشته های این وبلاگ مربوط به آیدا جوان بخت می باشد. . . . . . وبلاگ من وبلاگ همه ست... وبلاگ فهم و اندیشه است

» پیوندهای روزانه

وبلاگ دیگر نویسنده [84]
[آرشیو(1)]

» آرشیو مطالب
نوشته های من . . .
بخش زبان فرانسه

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ دیگر خودم خ ا م و ش

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان



» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب