سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شتابزدگی را واگذار و در حجّت بیندیش وخود را از پریشان گویی نگاه دار، تا از لغزش ایمن بمانی . [امام علی علیه السلام]
خاموش
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» تو کیستی؟؟؟؟

احمد شاملو  

همه عمر را عاشق بوده ام . تو خود این را بهتر می دانی

اما هرگز عشقی چنین پر شور نداشته ام   –  

عشقی که تنها هنر من، هنر کلام ، در برابر آن بی رنگ می شود و لنگ می اندازد   .

نمی دانم

هر چه هست این است که خیالت لحظه ای آرامم نمی گذارد

مثل درختی که به سوی آفتاب قد می کشد همه وجود دستی شده است

و همه دستم خواهشی

خواهش تو

تو را خواستن و تو را طلب کردن : الهام آخرین ، کلام آخرین ، شادی آخرین..........................

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( یکشنبه 90/10/4 :: ساعت 7:29 عصر )
»» من یک موش کور هستم . . .

من یک موش کور هستم ...،پدرم هم یک موش کور و پدر او هم یک موش کور بود."تاریکی" تنها کلمه ایست که من تمام عمرم را در آن سر کرده ام ،در آن به دنیا آمده ام و زیسته ام و تنها کلمه ایست که می شناسمش. حال که می اندیشم می بینم ما موش های کور به تاریکی عادت کرده ایم ،پدرانمان ما را از چیزی بجز تاریکی ترسانده اند، دانستم که تاریکی غفلت می آورد ،آرامش بهمراه داردو خواب آلودگی و رخوت ،لازم نیست زیاد تقلّا کنی،چیز جدیدی برای دانستن وجود ندارد و گاه از هیچکدام از چیزهایی که در روشنایی می بینی و قرار است ببینی حتی کوچکترین اثری نیست، همچو روشنایی حقیقت محض نیست، تاریکی نیاز به شناختن ندارد.

ما خانه هایمان را زیر زمین می سازیم با راهروهایی به خانه های موش کورهای دیگر،هر گاه کوچکترین شکافی یا رخنه ای در جایی از خانه هایمان به وجود آید و نوری باریک از آن بتابد فوراً راه تابیدنش را می گیریم، تا مبادا فرزندانمان در مورد آن از ما سوالی بپرسند و دنیای دیگر را بشناسند ، خورشید را بشناسند و بخواهند گرمایش را احساس کنند و از سردی خاک بیزار شوند، نور ما را آزار می دهدیا اینکه چنین گمان می کردیم ، پدرم گفت: پسرم! از نور بپرهیز، نور دشمن ماست ،گفت؛به او هم پدرش گفته و تو هم به پسرت بگو که اوهم به فرزندانش بگوید، ولی گویا این رسم دیری نپایید .... روزی پسرم گفت؛ دریکی از دالان های خانه به کبوتری برخورده است ،تعریف کرد و چه ها نگفت از گرمای خورشید ، شرشر آب، صدای پرندگان ، نسیم خنک چمنزار، و باران...

من هرگز باریدن باران را ندیدم ، هرگز گرمای خورشید را برروی پوستم حس نکردم ، هیچگاه رنگین کمانی ندیدم ،پروانه ای ندیدم ،بوی خوش نهر را استشمام نکردم ... پسرم گفت؛ میخواهد با کبوتر برود ، گفت ؛که من هم اشتباه کرده ام که تمام عمر در تاریکی سر کردم، تاریکی چیزی جز غفلت نیست، چیزی جز سکون نیست و این مرگ است... باران ، رنگین کمان ، درخت ،نسیم ، و.. گفت؛همه ی اینها را میخواهد و لذت فهم و کشف اش را و کسی نیز نمی تواند مانع رفنتش شود. . . او رفت . همرا ه کبوترِ سفید ِ مهربان و راست گفت که کسی نمی تواند مانع رفتنش شود ،با آینده ای پر از حقیقت .

گاهی سری به من میزند و از روشنایی چه ها که نمی گوید، از لذت ناب کشف حقیقت مطلق با تک تک سلول هایش.

حال که انقدر پیر و فرتوت شده ام با خود می اندیشم اگر من نیز این حقیقت را کشف میکردم ، تمام عمرم ،لحظه لحظه های جوانی ام را ، اوج روزهای عمرم را در قعر زمین ، در خاک سرد و تاریک سپری نمی کردم ، می توانستم به جای هوای مانده ،نفسی پر از هوای تازه و تمیز به درون شش هایم بفرستم و معنی زندگی را در روشنایی بیابم و همنشین گلها باشم ،می توانستم هزاران چیز بفهمم و به فرزندانم نیز بیاموزم اما افسوس و صدافسوس که سالیان دراز جز خودم چیز دیگری ندیدم، جزیک مشت حرفهای تکراری چیز دیگری بلد نشدم و ای کاش

 پدرم به جای تاریکی به من روشنایی می آموخت ..                      

                                                                  یقلم : (آ.ج) خاموش



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( پنج شنبه 90/4/23 :: ساعت 11:35 صبح )
»» آنگاه مردی گفت:‏با ما از شناخت خویشتن بگو . . .

آنگاه مردی گفت: با ما از شناخت ِ خویشتن سخن بگو.

و او در پاسخ گفت: "دل های شما در سکوت ِ خود رازهای روزها و شب ها را می دانند.

ولی گوشهاتان تشنه ی شنیدن صدای دانش ِ دل هستند.

شما میخواهید آنچه را که همیشه در اندیشه دانسته اید در سخن نیز بدانید.

می خواهید با انگشت هاتان تن ِ رویاهاتان را لمس کنید.

و چه بهتر که چنین کنید

چشمه ی پنهان ِ روح شما ناگزیر سرریز میشود و نجوا کنان به دریا می رود؛ و گنج ِ ژرفای بی پایان ِ شما در برابر ِ چشم تان پدیدار می گردد.

اما برای کشیدن ِ گوهرهای ناشناخته ی خود ترازویی مسازید؛و ژرفای دانش ِ خود را با چوبی یا ریسمانی اندازه مگیرید.

زیرا خویشتن دریایی ست بی کران و بی بُن.

مگویید: " حقیقت را یافته ام"، بگویید:"حقیقتی را یافته ام."

مگویید:"راه ِ گردش ِ روح را دیده ام" ، بگویید:" روح را دیدم که از راه ِ من میگذشت."

زیرا روح از همه ی راه ها میگذرد.

روح بر یک خط راه نمیرود و مانند ِ نی نمی رویَد.

روح شکفته میشود،مانند نیلوفر ِ آبی که گلبرگ های بی شمار دارد



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( دوشنبه 89/7/26 :: ساعت 12:12 صبح )
»» حد نساب امتیاز ما در عشق کجاست؟‏؟‏؟‏؟‏

حد نساب ما درعشق کجاست؟؟؟؟  بخوانید و شما قضاوت کنید . . .

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( پنج شنبه 89/7/22 :: ساعت 10:35 عصر )
»» و آنگاه المیترا گفت: با ما از عشق سخن بگو . . . . . . . . !!!!!!

آنگاه المیترا گفت: با ما از عشق سخن بگو

پس او سربرداشت و مردمان را نگریست و سکوت آنها را فراگرفت و او با صدای بلند گفت: هنگامی که مهر شما را فرا میخواند،در پی اش بروید.. . اگرچه راه دشوار و ناهموار باشد.

و چون بالهایش شما را در بر میگیرند، تسلیم شوید . . .اگرچه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و شمارا زخمی کند.

و چون با شما سخن میگوید ،او را باور کنید . . .اگرچه صدایش رویاهای شما را بر هم زند،چنان که باد ِشمال باغ را ویران می کند.

زیرا عشق در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد،شما را مصلوب میکند . همچنانکه می پروراند، هرس میکند.

همچنان که از قامت شما بالا میرود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش میکند،به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آنها را تکان میدهد.

شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد.

شما را می کوبد تا برهنه کند.

شما را می بیزد تا از خس جدا سازد.

شما را می ساید تا سفید شوید.

شما را(همچون خمیرنان)ورز میدهد تا نرم شوید.

و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید، بر سفره ی مقدس خداوند.

همه ی این کارها را عشق با شما میکند تا رازهای دل خود را بدانید ،و با این دانش به پاره ای از دل ِ زندگی مبدل شوید.

اما اگر از روی ترس فقط در پی آرامش عشق و لذت عشق باشید . . .

پس آنگاه بهتر است که تن برهنه ی خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی عشق دور شوید . . . و به جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید،اما نه خنده ی واقعی و می گریید،اما نه گریه ی حقیقی.

عشق چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد ،مگر خود را.

عشق تصرف نمی کند و به تصرف در نمی آید، زیرا که عشق بر پایه ی عشق پایدار است.

هنگامی که عشق می ورزید مگویید: "خدا در دل من است." ،بگویید: "من در دل خداوند هستم."

و گمان مکنید که می توانید عشق را راه ببرید،که اگر عشق شما را سزاوار و شایسته بشناسد ،او شما را راه خواهد برد.

عشق خواسته ای ندارد جز آنکه خود را تمام سازد.

اما اگر عشق می ورزید و شما باید خواسته ای داشته باشید و زنهار که خواهش ها اینها باشند:

آب شدن،همچون جویباری که نغمه اش را از برای شب میخواند.

آشنا شدن با درد مهربانی بسیار.

زخم برداشتن از دریافتی که از عشق خود دارید و خون دادن از روی رغبت و شادمانی.

بیدار شدن در سحرگاهان با دلی آماده ی پرواز و بجا آوردن سپاس یک روز ِ دیگر برای عشق ورزی.

آسودن بهنگام نمیروز و فرو شدن در خلسه ی" عشق".

بازگشتن با سپاس به خانه در واپسین گاهان، و آنگاه به خواب رفتن با دعایی در دل برای کسانی که دوست شان میدارید، با نغمه ی ستایشی بر لب(از کسانی که دوست شان میدارید.)



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( سه شنبه 89/7/20 :: ساعت 9:36 عصر )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تو کیستی؟؟؟؟
من یک موش کور هستم . . .
آنگاه مردی گفت:‏با ما از شناخت خویشتن بگو . . .
حد نساب امتیاز ما در عشق کجاست؟‏؟‏؟‏؟‏
و آنگاه المیترا گفت: با ما از عشق سخن بگو . . . . . . . . !!!!!!
آنگاه زنی گفت: با ما از شادی و اندوه بگو.
ترجمه متن
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 5
>> مجموع بازدیدها: 18374
» درباره من

خاموش
آیدا جوان بخت
کلیه ی حقوق نوشته های این وبلاگ مربوط به آیدا جوان بخت می باشد. . . . . . وبلاگ من وبلاگ همه ست... وبلاگ فهم و اندیشه است

» پیوندهای روزانه

وبلاگ دیگر نویسنده [84]
[آرشیو(1)]

» آرشیو مطالب
نوشته های من . . .
بخش زبان فرانسه

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ دیگر خودم خ ا م و ش

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان



» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب