سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خدا بنده ای را دوست بدارد، او را ازدنیا می پرهیزاند، همان گونه که یکی از شما بیمار خود را ازآب می پرهیزاند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
خاموش
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» آنگاه المیترا گفت: برایمان از عشق بگو . . .

L"Amour" extrait du livre "Le Prophète"

Alors Almitra dit:      Parle-nous de l"Amour.
Et il leva la tête et regarda le peuple assemblé, et le calme s"étendit sur eux. Et d"une voix forte il dit : Quand l"amour vous fait signe, suivez le. Bien que ses voies soient dures et rudes. Et quand ses ailes vous enveloppent, cédez-lui. Bien que la lame cachée parmi ses plumes puisse vous blesser. Et quand il vous parle, croyez en lui. Bien que sa voix puisse briser vos rêves comme le vent du nord dévaste vos jardins. Car de même que l"amour vous couronne, il doit vous crucifier. De même qu"il vous fait croître, il vous élague. De même qu"il s"élève à votre hauteur et caresse vos branches les plus délicates qui frémissent au soleil, Ainsi il descendra jusqu"à vos racines et secouera leur emprise à la terre. Comme des gerbes de blé, il vous rassemble en lui. Il vous bat pour vous mettre à nu. Il vous tamise pour vous libérer de votre écorce. Il vous broie jusqu"à la blancheur. Il vous pétrit jusqu"à vous rendre souple.

Et alors il vous expose à son feu sacré, afin que vous puissiez devenir le pain sacré du festin sacré de Dieu. Toutes ces choses, l"amour l"accomplira sur vous afin que vous puissiez connaître les secrets de votre cœur, et par cette connaissance devenir une parcelle du cœur de la Vie. Mais si, dans votre appréhension, vous ne cherchez que la paix de l"amour et le plaisir de l"amour. Alors il vaut mieux couvrir votre nudité et quitter le champ où l"amour vous moissonne, Pour le monde sans saisons où vous rirez, mais point de tous vos rires, et vous pleurerez, mais point de toutes vos larmes. L"amour ne donne que de lui-même, et ne prend que de lui-même. L"amour ne possède pas, ni ne veut être possédé. Car l"amour suffit à l"amour. Quand vous aimez, vous ne devriez pas dire, "Dieu est dans mon cœur", mais plutôt, "Je suis dans le cœur de Dieu". Et ne pensez pas que vous pouvez infléchir le cours de l"amour car l"amour, s"il vous en trouve digne, dirige votre cours. L"amour n"a d"autre désir que de s"accomplir. Mais si vous aimez et que vos besoins doivent avoir des désirs, qu"ils soient ainsi: Fondre et couler comme le ruisseau qui chante sa mélodie à la nuit. Connaître la douleur de trop de tendresse. Etre blessé par votre propre compréhension de l"amour; Et en saigner volontiers et dans la joie. Se réveiller à l"aube avec un cœur prêt à s"envoler et rendre grâce pour une nouvelle journée d"amour; Se reposer au milieu du jour et méditer sur l"extase de l"amour; Retourner en sa demeure au crépuscule avec gratitude; Et alors s"endormir avec une prière pour le bien-aimé dans votre cœur et un chant de louanges sur vos lèvres



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( سه شنبه 89/7/20 :: ساعت 9:9 عصر )
»» شهر خوشبختی.....اینجاست؟؟؟؟؟؟

شــهر خوشــبختی

?

?

در یکی از سفرهایم من و روحم به سرزمینی رسیدیم که برسر درش نوشته بود "شهر خوشبختی" موجی از شعف صخره های حیران درونم را به آغوش کشید و با خود اندیشیدم " این همان شهریست که همگان عمری رنج های عظیم را به جان میخرند تا یکبار و تنها یکبار اندکی از خاکش را چون توتیا بر چشمانشـــان بنهند وبگویند ما نیز قطره ای از خوشبختی را چشـــیدیم و آنگاه روحم پاسخ داد: برو و ببین که مردمان خوشبخت این سرزمین خوشبخت چگونه مردمانی اند؟

من در شهر هستم و به سمت میدان شهر در حرکتم، کوی ها میزبان بی رهگذریست، آه این چیست که میبینم؟خوابم یا بیدار؟عجب! حیرتی سهمگین ستونهای فهم ام را به لرزه در آورده ،باورم نمیشود ""اینجا مردمان به صورت راه می روند ودر هنگام راه رفتن صورتهایشان را بر زمین می کشند " آه ! هیچکدام بر صورتشان چشمی ندارند! خداااای من! جلوتر میروم می هراســـــم ، توان هرگونه پرسشی ازمن گریخته،هراس ازینکه شاید اصلا زبانی برای پاســخم نداشته باشند،چه بگویم؟ چه می توانم بگویم!

در میدان بزرگ شهر، من و عقلم بر روی قطعه ســـنگی افلیج نشسته ایم و ناباوری هایمان را با عبورهای مکرر مرور می کنیم و روحم با لبخندی که جهانی را در خود بازمیتاباند مارا می نگرد ،براســـتی "شهر خوشــبختی" اینجاســــت؟؟ اینجا که مردمانش اینگونه اند؟ آنجا را نگاه کن............ اینها حتی انگشت هم ندارند...خداوندا !!! ای عقل چه می گویی؟ آیا نمی خواهی مرا ازین حیرت کشنده بیرون بیاوری؟؟آیا نمی خواهی با جرعه ای اطمینان و اندک قوتی از آرامش مرهمی باشی بر این فهم گرســـنه ی بی تابم؟؟

ای عقل! تو که همیشــه مرا نهیب میزدی! تویی که همیشه راهنما و راهگشـــایم بودی.....اینک تورا چه شـــده که چون مردگان حرکت بر تو غریب است....برخیز و پاسخم بده.....بلند شو و در گوش من فریاد بزن و بگو "تو دیوانه نشـده ای" بگو که هر چه دیده ام رویای گنگی بیش نبوده....پس از لحظه ای چند، عقلم آرام آرام چشمانش را گشود و پس از تقلای بسیار همچون کسی که در مردابی دســت و پا میزند اما بیشتر و بیشتر فرو میرود،با آخرین ته مانده از توانی که همیشـه گمان میکردم بی پایان است گفت: " ن ن ن نمی دانم"

عقـــلم را که دیگر یارای همراهیم را نداشــت همانجا رها نموده و بســـوی بازار شـــهر حرکت می کنم ،تا بلکه آنجا جوابی برای ندانسته های بیشمارم بیابم،درمانده قدم هایم را چون صلیبی از اندوه بر دوش می کشـــم و مردمانی را می نگرم که به گفته ی عقلم خوشبخت اند، مردمانی که به صورت راه میروند،بی چشم و بی انگشت..............

?

در بازار هستم،می اندیشم " اینهاچه داد وستد می کنند؟"روحم را می نگرم و او باز با لبخندی مرا باز پس میدهد،بی هیچ سخنی،می دانم که دیگر عقلی هم برای استمداد ندارم،مردمان همچنان با همان هیبت در جستجوی چیزی ناشناخته اند ،نزدیکتر که میروم می بینم نانهایی که می فروشند همه سیاه است و شراب هایشــــان نارس،اینجا هم نمی توانم چیزی بیابم تا عطش گنگی ام را فرو نشاند باید به معبدشان بروم............

معبدشان را یافتم،ازینکه داخل شوم می هراسم و روحم را می نگرم و او باز محو تماشای من است لیک با نگاهش مرا به داخل شدن می خواند،اورا می شناسم و می دانم که مرا همیشــــــه به حقیقت خوانده،پس داخل میشـــوم و فوج زنان و مردان بی انگشتی را می بینم که رو به سوی محرابی خالی از "خدا" دعا میخوانند و سـجده می کنند،معبدی خالی از خدا، فهم ام درشــــعله های آتش بهتی خاموش ملتهب می گدازد ولی نمی ســــوزد و آخ که سوختن چه نعمتی است آنجا که محکوم به گداختنی تلخ و بی انتهامیشوی.....

بر در ورودی معبد روحم را در انتظار خویش می یابم و نگاهی ژرف درونم را می کاود و من با التماس نگاهم از او میخواهم تا راز این شهر را بر من آشکار نماید،راز این شهر خوشبختی را و او دستهایش را بر چشمانم می گذارد و چون بر میـــدارد خود را بر بالای تپه ای می یابم که چندی پیش از فــراز آن بر شــــهر خوشبختی نگریســـته و غبطه خورده بودم،می گوید بنشین تا غروب خورشید شـــهر خوشبختی را نیز به اتفاق هم بنوشــیم ، خورشـــید را می بینم و به یاد می آورم در تمام مدتی که در شهر بودم او و آسمانش را از یاد برده بودم ،می نشینم و نوشیدن غروب را به هیچ نمی بخشم.......

درحالی که غروبی سکرآور را جرعه جرعه می نوشیدیم ،روحم سکوت حزین دشت را در پرسش نگاهم شکست و پاسخ داد:سالیان سال است که من همراه تو به این جهان مبعوث شده ام، و سالیان درازیست که برای کشف عنصر شــفاف که همان ذات پاک خدایی است تورا یاری می دهم ،این مردمان که دیدی روح هایشان را مدفون جهالت خویش ســاخته بودند و آن هنگام که روح محبوس شــود چشم و دســت و قلب نیز خواهند مرد..........این مردمان چشـــمی برای دیدن حقیقت و انگشتی برای لمس راز هستی ندارند و آن زمان که درک ،غرق جهل شودنه تنها بالی برای پرواز نخواهند داشت بلکه پاها نیز ستانده خواهد شد و آنها مجبورند بر صورت خویش راه بروند.......

پرســـیدم "پس چطور این شهر، شــهر خوشبختی ست؟ و چگونه این مردمان خوشبختند؟" و اینان که نان هایشــان سیاه است و ........نتوانستم ادامه دهم،از غضب کلمات ترسیدم....روح ام پاسخ داد: آری! انسانی که فهم را همچون دشـــمنی بدخو بیگانه بدارد خوشبخت لحظه ی پست خویش می باشد...و "اینان خوشبخت لحظه های پست خویش اند".....

از آن شهر گذشتم و پرواز کردم و به خاطر سپردم " بدبخت باشم اما چنین خوشبخت نباشم "



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( یکشنبه 89/7/18 :: ساعت 11:19 صبح )
»» برای مان از شادی و اندوه سخن بگو. . .

Une femme dit alors:
"Parle-nous de la Joie et de la Tristesse."
Il répondit: Votre joie est votre tristesse sans masque. Et le même puits d"où jaillit votre rire a souvent été rempli de vos larmes. Comment en serait-il autrement ? Plus profonde est l"entaille découpée en vous par votre tristesse, plus grande est la joie que vous pouvez abriter. La coupe qui contient votre vin n"est-elle pas celle que le potier flambait dans son four ? Le luth qui console votre esprit n"est-il pas du même bois que celui creuse par les couteaux ? Lorsque vous êtes joyeux, sondez votre coeur, et vous découvrirez que ce qui vous donne de la joie n"est autre que ce qui causait votre tristesse. Lorsque vous êtes triste, examinez de nouveau votre coeur. Vous verrez qu"en vérité vous pleurez sur ce qui fit vos délices.

Certains parmi vous disent: "La joie est plus grande que la tristesse", et d"autres disent: "Non, c"est la tristesse qui est la plus grande."
Moi je vous dit qu"elles sont inséparables. Elles viennent ensemble, et si l"une est assise avec vous, a votre table, rappelez-vous que l"autre est endormie sur votre lit.

En vérité, vous êtes suspendus, telle une balance, entre votre tristesse et votre joie. Il vous faut être vides pour rester immobiles et en équilibre. Lorsque le gardien du trésor vous soulève pour peser son or et son argent dans les plateaux, votre joie et votre tristesse s"élèvent ou retombent.

Khalil Gibran



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آیدا جوان بخت ( یکشنبه 89/7/18 :: ساعت 11:2 صبح )
<      1   2   3      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تو کیستی؟؟؟؟
من یک موش کور هستم . . .
آنگاه مردی گفت:‏با ما از شناخت خویشتن بگو . . .
حد نساب امتیاز ما در عشق کجاست؟‏؟‏؟‏؟‏
و آنگاه المیترا گفت: با ما از عشق سخن بگو . . . . . . . . !!!!!!
آنگاه زنی گفت: با ما از شادی و اندوه بگو.
ترجمه متن
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 8
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 18441
» درباره من

خاموش
آیدا جوان بخت
کلیه ی حقوق نوشته های این وبلاگ مربوط به آیدا جوان بخت می باشد. . . . . . وبلاگ من وبلاگ همه ست... وبلاگ فهم و اندیشه است

» پیوندهای روزانه

وبلاگ دیگر نویسنده [84]
[آرشیو(1)]

» آرشیو مطالب
نوشته های من . . .
بخش زبان فرانسه

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ دیگر خودم خ ا م و ش

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان



» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب